loading...
روی خاک های کربلای ایران
دعای فرج
دعای فرج
محمد رضا میثمی بازدید : 11 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

 

 شهید اسماعیل جمال

 

از مادرم پرسيدم:« توي دوران بچگي براي پسرت چكار كردي؟ ».

گفت:« هر وقت مي‌خواستم شيرش بدم وضو مي‌گرفتم. فكر مي‌كردم وقتي بزرگ بشه، حتماً طلبه مي‌شه. نمي‌دونستم توي جنگ شهيد مي‌شه. به قول خودش شاهد و گواه دين شد. »\"\"

پيرزن هر چه توانست به ما گفت و بعد هم رفت. دوچرخه را گرفتم و به بيرون روستا آمدم. دمغ و بي‌حال گوشه‌اي نشستم و گفتم:« من ديگه نمي‌آم، اين كار چه فايده‌اي داره؟ » انگار كه صداي من را نشنيده بود. به طرف من آمد و يك دسته كتاب داد و گفت:« اگه با اين كار چند نفر هم راه رو بشناسن كافيه. ».

گفتم:« توي اين چند روستايي كه ما مي‌ريم و كتاب پخش مي‌كنيم، از اسد‌آباد و بخش‌آباد گرفته تا لاسجرد، روي هم چند خونواده زندگي مي‌كنن؟ مگه چند تا كتاب‌خون دارن؟ ».

\"\"گفت:« تعداد كتاب خونها مهم نيست، چند نفر هدايت بشن هدف ماست؛ از اين حرفها گذشته، بين پخش كتاب، اعلاميه و نوارهاي امام رو هم به مردم مي‌رسونيم. ».2

 

بهش گفتم:« عجب حوصله‌اي داري پسر! اگه من باشم نمي‌تونم از جاي خودم بلند شم. ».

گفت:« ساعت دو نصف شب بيدار شدن و گوسفند كشتن كه سختي نداره، پدرم كارش اينه. ما هم با قصابي و سختي‌هاش عادت كرديم. ».

گفتم:« چيزي به پدرت نمي‌گي؟ اعتراضي يا... ».

\"\" گفت:« دايي‌ام روحانيه، هميشه مي‌گه:’ توي قرآن براي احترام به پدر و مادر سفارش زيادي شده.‘ تو كه نمي‌خواي حرف خدا رو زير پا بذارم؟ ».3

 

روي قبر اول كه رسيدم همه چيز را فهميدم. همه مي‌پرسيدند:« كي اين كاغذها رو پخش كرده؟».

به خانه آمدم. من را كه ديد مثل هميشه سلام كرد و گفت:« مادر! چه خبر؟ ».

گفتم:« چند بار بگم به درس و كلاست برس، كارهاي انقلاب براي بزرگترهاست. ».

پرسيد:« چي شده؟ اتفاقي افتاده كه من خبر ندارم؟ ».

گفتم:« چند نفر امروز به خاطر يك اتفاق فوت كردن. همه از بچه‌هاي سرخه بودن. سر مزار روي هر قبر يك اعلاميه گذاشته بودن با يك سنگ روي اون كه باد نبره. ».

\"\"به آرامي جواب داد:« مادر! من اونا رو گذاشتم. ما بايد براي پيروزي انقلاب تلاش كنيم. ».4

 

وقتي زمزمه عمليات بين بچه‌ها شروع مي‌شد، اسماعيل هم ذوق مصاحبه‌گري‌اش گل مي‌كرد. قبل از عمليات نصر هشت، با وسايلش بين بچه‌ها آمد. چند نفري كه مصاحبه كرد، صدايم بلند شد. با اعتراض به او گفتم:« چرا از ما چيزي نمي‌پرسي؟ ».

چند لحظه‌اي فكر كرد و بعد با يك قيافه جدي گفت:« فكر نمي‌كنم شما شهيد بشي، حالا صبر كن اگه وقت كردم براي عمليات‌هاي ديگه باهات مصاحبه مي‌كنم. ».

اسماعيل ديگر وقتي براي مصاحبه پيدا نكرد. 5

 

 
  \"\"

 

كاري را كه اسماعيل براي من انجام داد، با هيچ چيزي نمي‌توان جبران كرد. به قول بعضي‌ها آينده‌ام را رقم زد. هر وقت كه از جلوي مسجد امام صادق سرخه مي‌گذرم بيشتر شرمنده‌‌ي او مي‌شوم.

 « بيا بريم مسجد، كلاس‌هاي اخلاقي و عقيدتي تشكيل مي‌شه. ».

\"\" حرفش من را به راهي برد كه سالهاي بعد هم ادامه داشت. راهنمايي بوديم. در آن كلاس‌ها شركت می‌كرديم. مسائل اخلاقي را به خوبي بلد بود. در بين كلاس اعلاميه و نوار را هم پخش مي‌كرد. هميشه مي‌گفت:« نعمت بزرگي در دست منه كه شايد هر كس ديگه‌اي نداشته باشه. اون هم داشتن دايي‌هاي روحانيه كه من رو راهنمايي مي‌كنن، راستش اعلاميه‌ها رو از اونها مي‌گيرم. ».6

\"\" 

 

توي تاريكي نمي‌توانستم به خوبي او را ببينم.

در طول ستون حركت مي‌كرد و به بچه‌ها روحيه مي‌داد. فاصله‌ي پايين رودخانه تا بالاي آن زياد بود. او هم مرتب سفارش مي‌كرد:« ذكر بگين. فاطمه زهرا و ائمه رو صدا بزنين. ».

صبح از كناري‌ام پرسيدم:« اين بنده خدا كي بود كه كنار ستون راه مي‌رفت؟ عجب قدرت بدني داشت، خسته نشد؟ ».

جواب داد:« اسماعيل جمال، از بچه‌هاي سرخه بود. ».

موقع برگشت از منطقه، دیگر اسماعيل كنار ستون نبود. 7

 

 
  \"\"

 

سرش را به صندلي اتوبوس تكيه داد. شروع كرد به خواندن سوره واقعه. آيه‌ها را به آرامي زير لب زمزمه مي‌كرد. چشمانم را بستم تا با آرامش قرآن بخواند. با دست اشك‌هايش را پاك كرد. بعد از خواندن قرآن، تصميم گرفتم از او بپرسم. مثل دفعه‌هاي قبل جواب داد:« دلم نمي‌خواد براي اين نامسلمون‌ها كار كنم. ».

گفتم:« كارت رو از دست مي‌دي، كار به اين خوبي و با حقوق كافي ممكنه ديگه گيرت نياد. ».

جواب داد:« خواهر! به خاطر حقوق ناچيز و بي‌ارزش كار حرام نمي‌كنم. اونا ازم خواستن از يخچال شيشه‌اي رو براشون ببرم. متوجه شدم مهندساي خارجي نوشيدني حرام مي‌نوشن. من هم كارخونه‌ي‌ آجرپزي رو ترك كردم.».8

 

 
  \"\"

 

جلوي در كه رسيدم به آدرس نگاهي انداختم. درست آمده بودم؛ پادگان بلال حبشي. با نگهباني صحبت كردم. چند دقيقه بعد آمد. از دور اسماعيل را شناختم. از راه رفتن او فهميدم ناراحت است. بعد از احوال پرسي گفت:« چرا من رو نبردن؟ ».

گفتم:« براي همين ناراحتي؟ هر جا باشي مي‌‌توني كارت رو براي دفاع از انقلاب و كشور انجام بدي. ».

گفت:« درسته، اما حالا بايد جبهه رو پر كنيم. ».9

 

 
  \"\"

 

چند هفته بود كه دير به خانه مي‌آمد. آرام رختخوابش را پهن مي‌كرد و مي‌خوابيد. صبح كه بلند مي‌شد، منتظر بودم تا برايم تعريف كند اما حرفي نمي‌زد. به او اطمينان داشتم، اما راستش نگران بودم.

« مي‌خوام برم. يعني وظيفه‌ي همه‌ي ماست كه بريم. ».

حرف او را كه شنيدم، گفتم:« از بسيج دير آمدن، حرف نزدن، توي اتاق ديگه نماز و قرآن خوندن نتيجه‌اش رفتن به جبهه است. ».

\"\"صبح روزي كه مي‌خواست برود، سر به آسمان بلند كردم و گفتم:«خدايا! امام حسين توي صحراي كربلا تنها موند، اگه مي‌خوايم روز قيامت سر بلند بشيم نبايد بذاريم فرزندش، امام خميني، تنها بمونه. ».10

چند نفري به من گفته بودند. مي‌خواستم از زبان خودش بشنوم. مي‌دانستم بايد صبر زيادي داشته باشم تا اسماعيل بگويد. يك روز پيش من آمد و گفت:« مي‌خوام برم! » منتظر شنيدن چيز ديگري بودم. گفتم:« اما تو كه قرار بود... ».

گفت:« چند تايي به من پيشنهاد شد. مسؤوليت امور تربيتي دانشجويان، يك مسؤوليت هم در آموزش و پرورش. من هم توي نامه نوشتم:’ عملياته، نيرو كم داريم، برم برگردم فكرهايم را مي‌كنم و نتيجه را به شما مي‌گويم.‘».

تا رفتم حرفي بزنم، گفت:« توي نامه نوشتم اون كار واجب‌تره. ».11

 

 
  \"\"

 

« وسط اين آتش بارون چطوري يادت مونده كه من چاي مي‌خورم؟».

سردي هواي اسفند توي شلمچه احساس مي‌شد. اسماعيل به گوشه‌اي از خاكريز رفت و چند لحظه بعد، با نصف ليوان چاي برگشت. ليوان چاي داغ را به دستم داد. مقابلم نشست و باند دستش را باز كرد.

گفتم:«اسماعيل! نمي‌خواي برگردي عقب؟ كربلاي پنج هم تموم شد. تا بخواد عمليات ديگه شروع بشه برو مرخصي! چيزي از درسِت نمونده. ».

\"\"باند را عوض كرد. با دندان گره‌اش را محكم كرد و جواب داد:« به خاطر اين زخم كوچك برم عقب؟ آخه چه طوري طاقت بيارم؟ به قول عموحيدر گل آمديم عطر مي‌ريم. ».12

 

معلوم نبود حواسشان کجا سیر می‌کرد. کتاب دعا دستشان بود و چشم‌هایشان به روبه‌رو خیره مانده بود. وضع خودم بهتر از بقیّه نبود. چند ساعت دیگر می‌رفتیم عملیّات. تمرین‌های سخت روی صخره‌ها و بلندی‌های کوههای بانه و سنندج همه ما را آماده کرده بود. هر چند دلمان گرفته بود.

راه افتادیم، حدود ساعت سه بعدازظهر. تاریک شد که رسیدیم داخل منطقه ماووت. در تاریکی آمد طرفم. پیک گردان بود و کمتر می‌دیدمش. گفتم:« تویی اسماعیل؟».

سرش را گذاشت روی سینه‌ام. می‌لرزید. گفتم:« اسماعیل! از عراقی‌ها ترسیدی؟».

شوخی من هم، نتوانست او را آرام کند. گفت:« نمی‌دونم چرا توی دلم آشوبه. تا به حال چنین وضعی نداشتم. یک حس عجیبی دارم.».

فرمانده‌‌مان صدا زد:« دسته خط‌شکن بیان!».

منظورش دسته ما بود. از هم جدا شدیم. رفتیم جلو. هدفمان گرفتن ارتفاعات گرده‌رش و قامیش بود. آن وقت می‌توانستیم از رودخانه قلعه‌چولان بگذریم و به غرب، شمال غرب و جنوب منطقه برویم.13 درگیری بالا گرفت. یکی از بچه‌های توی کانال آمد به سراغم. گفت:« اسماعیل افتاده توی کانال. مجروح شده.». به سرعت برگشتم عقب. صدایش را می‌شنیدم که ‌گفت:« جلوی در ورودی مَمَر افتاده.».

خودم را رساندم. گلوله خمپاره سرش را مجروح کرده بود. نمی‌توانست حرف بزند. سرش را روی سینه‌ام گذاشتم. داشت می‌لرزید. صدا زدم:«امدادگر!».

\"\"آمد و سرش را باندپیچی کرد. به یکباره دستم سرد شد. خم شدم. اسماعیل دلش دیگر شور رفتن را نمی‌زد. 14

در عمليات بدر از پشت سر مجروح شد. مدتي در اراك بستري بود و آمد سمنان. رفتم ملاقاتش.

گفتم:« چند بار رفتي و مجروح شدي، وظيفه‌ات رو هم كه انجام دادي. ».

گفت:« آدم كه بايد بميره، پس بهتره مردن رو خودش انتخاب كنه. در اين شرايط بهترين كار رفتن به جبهه، دفاع از دين، كشور و شهيد شدن در راه خداست. ».

از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم. 15

 

 
  \"\"

 

\"\"عمليات كربلاي پنج بود و نظرهاي اسماعيل چاره ساز. چند بار با پيشنهادهاي اسماعيل به نيروهاي دشمن ضربه وارد كرديم. بعد از عمليات، بچه‌ها به شوخي به او مي‌گفتند:« نظر رو كي داده تا فرمانده گروهان بشه و بهش احترام بذاريم! ».16

 

چشمانم را كه باز كردم، ستاره‌ها بالاي سرم بودند. بلند شدم. به زمين نگاه كردم. دستم را بالا آوردم. در نور كم فانوس به ساعت نگاهي انداختم. يك ساعت گذشته بود.

 « ناراحت نشو تو برادر بزرگي؛ اگه توي اين عمليات پيروز بشيم، توي عمليات بعدي من بيشتر مي‌خوابم. » با اين حرف اسماعيل از دست خودم بيشتر عصباني شدم. گفتم:« تو هشت سال از من كوچكتري، نمي‌توني زياد بيدار باشي. ».

از بالاي كيسه‌هاي پر از خاك پيشم آمد و گفت:« قدّم كوچكه اما كم خوابي‌ام بزرگه. ».

وقتي خوابيده بودم، اسماعيل مجروح شده بود اما صدايش را درنمي‌آورد تا من بيشتر استراحت كنم. اين را مدتها بعد فهميدم. 17

 

 
  \"\"

 

در طول مراسم، اسماعيل گوشه‌اي ايستاده بود و گريه مي‌كرد. مادر بهش گفت:« نمي‌ريم خانه‌‌ي آقاي حسنان؟ زشته، تو و پسرش با هم دوست بودين.».

گفت:« نه، اصلاً روم نمي‌شه! اون شهيد شده و من موندم. ».

آخر جمله‌ي‌ او با صداي بستن در اتاق به هم گره خورد. يك ساعت بعد، همسايه آمد. به اتاق رفت و اسماعيل را از زير پتو بيرون آورد و گفت:« اگه پسر من شهيد شده، قرار نيست كه همه مثل او برن. ».

\"\"اشك در چشمانش حلقه زد و گفت:« ما دو تا با هم دوست بوديم. مي‌ترسم جنگ تموم بشه و من بمونم. ».18

 

به بيرون نگاه كردم. عكسم را در شيشه اتاق ديدم. روز آخر اسماعيل خود را در آن نگاه كرد و بعد رفت. از او پرسيدم:« خودت رو نگاه مي‌كني؟ مگه قراره داماد بشي؟ رفتن به جبهه كه مرتب كردن نمي‌خواد. ».

\"\"گفت:« آره، قراره داماد خدا بشم. ».19

 

نظر خودش همين بود. آن‌جا همديگر را بهتر مي‌ديدند.

وقتي قرار شد پيش برادرش برود، گفتم:« مادر! تو چقدر زود مي‌ري؟ قرار بود چند روز ديگه حركت كني؟ ».

ساكش را بست. موقع رفتن گفت:« مادر! وصيت‌‌نامه رو گوشه اتاق گذاشتم بگيرش و اگه پيغامي براي داداش داري بگو! » ته دلم خالي شد.

\"\" كوچه را كه پيچيد، به دخترم گفتم:« رفتن اسماعيل با دفعه‌هاي پيش فرق مي‌كرد، ديگه برنمي‌گرده. ».20

 

جلوي در حسينيه كه رسيدم غصه‌ام گرفت. با آن جمعيتي كه من مي‌ديدم، بايد براي پيدا كردن او يك ساعتي معطل مي‌شدم. بندهاي پوتين را باز كردم و در آوردم. وارد شدم. يك گوشه، چند نفري وصيت‌نامه مي‌نوشتند. كنار آنها دو سه نفر پيشاني بند را براي همديگر مي‌بستند. لباس‌هاي يك رنگ و چفيه‌هاي يك جور كار من را سخت‌تر ‌كرد. براي پيدا كردنش بايد تك‌تك را برانداز مي‌كردم. سر و صداها مرا به آنجا كشاند.

« چرا هميشه كارهاي سخت رو شما انجام مي‌دين؟ ». او در بين حلقه آنها ايستاده بود و حرفي نمي‌زد.

« ببخشيد، ببخشيد! اجازه مي‌دين برم جلو؟ » هر طوري بود به او رسيدم. گفتم:« اسماعيل! معاون گروهان شدي كه بي‌عدالتي كني؟ » با شنيدن صداي من برگشت. همديگر را بغل كرديم. گفتم:« چي شده؟ صداي اعتراض همه رو بلند كردي. هميشه يك طوري رفتار مي‌كني كه آدم فكر مي‌كنه آخرين عملياته كه شركت مي‌كني و قراره شهيد بشي؟ ».

گفت:« دعا كن شهيد بشم، قول مي‌دم شفاعت تو رو بكنم. ». كم‌كم بچه‌ها پراكنده شدند. دو نفري مانديم. به او گفتم:« چرا اين‌قدر از خدا مي‌خواي شهيد بشي؟ ».

\"\" گفت:« من مربي تربيتي و دبير قرآن هستم، مي‌خوام با شهادتم شاهد و گواه قرآن باشم. ».21

 

چاي را آماده كردم و گفتم:« مي‌شه بياين چاي بخورين؟».

سرش را بلند كرد. با دست اشاره كرد صبر كن الان تمام مي‌شود. به شوخي گفتم:« خوش به حالت هر روز زيارت عاشورا و سوره واقعه رو مي‌خوني و غروب هم زيارت جامعه كبيره! ».

\"\"كتاب دعا را بوسيد و گفت:« اگه مي‌خواي كسي رو به كاري دعوت كني، اول خودت اون كار رو انجام بده. ».22

 

هوا تاريك و گرفته بود. صداي اذان را كه شنيدم، به مسجد رفتم. با وارد شدن من، همه نگاهها به طرفم برگشت. فاميل و آشناها نگاهشان غريب بود. بيگانه كه جاي خود دارد. به خانه آمدم.

« امروز مثل اينكه جز من كسي توي صف نماز نبود تا نگاهش كنن. ».

هر چه ساعت مي‌گذشت، دلم بيشتر مي‌گرفت. صداي در حياط را شنيدم. دامادم به اتاق آمد. او به جاي نگاه به من، به گل‌هاي قالي نگاه می‌کرد. گفت:« مادر! اسماعيل زخمي شده. » كلامش دليل رفتار غريبانه‌اش را توجيه كرد. گفتم:« خودم مي‌دونستم. خدا رو شكر! امانتش رو پس گرفت. از همه مهمتر لياقت پيدا كردم مادر شهيد بشم. ».23

 

 
  \"\"

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
اینجانب محمد رضا میثمی فارغ التحصیل رشته آموزش ابتدایی اهل شهر سرخه سمنان، به لطف خدا همزمان با گرامیداشت هفته شهدای فرهنگی و با هدف اشاعه و ترویج فرهنگ شهید و شهادت این وبلاگ رو راه اندازی کردم. از نظرات کاربران محترم برای ارتقای وبلاگ استفاده میکنم هنوز راه همان است و مرد بسیار است... خبر دهید که اهل نبرد بسیار است....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    تا چه حد شهدای فرهنگی استان سمنان را می شناسید؟
    ذکر ایام هفته
    ashoora_block_zekr">ذکر روزذکر روزهای هفته
    ساعت
    ساعت فلش مذهبی
    اوقات شرعی
    اوقات شرعی
    گالری

    آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 30
  • بازدید کلی : 646
  • کدهای اختصاصی
    تاریخ روز
    تاریخ روز
    احادیث موضوعی
    حدیث موضوعی
    کارنامه عملیات ها
    • نام عملیات:
      فتح‌ 5 (برون‌ مرزي)
    • زمان عملیات:
      25 فروردین 1366
    • مکان عملیات:
      منطقه‌ عمومي‌ چوارتا - ماووت‌ در شمال‌ استان‌ سليمانيه‌ عراق‌
    • ارگان عمل کننده:
      نيروي‌ قرارگاه‌ برون‌ مرزي‌ رمضان‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌ و معارضان‌ كرد عراق‌
    • تلفات دشمن:
      (کشته، اسیر، زخمی)
      1500
    • اهداف عملیات:
      نفوذ و ضربه‌ زدن‌ به‌ توان‌ رزمي‌ دشمن‌ با بهره‌گيري‌ از قواي‌ جنگندگي‌ معارضان‌ كرد عراق‌
    دریافت کد کارنامه عملیات‌ها
    جنگ دفاع مقدس