لباس سرتاسر سفیدش مرا خیره کرد.مشغول بیل زدن بود.
صدایش زدم:\" تو همیشه بهم سر میزنی اما من نه! حالا اومدم ازت بپرسم وسایلت رو چکار کنم؟\"
بیل را کنار گذاشت و گفت:کدوم وسایل؟
گفتم:موقعی که گفتم زن بگیر نگرفتی!یه سری وسایل برات خریده بودم.دلم میسوزه وقتی به اونا نگاه میکنم!
باتعجب پرسید:چرا دلت میسوزه؟
گفتم:چون هروقت به اونا نگاه میکنم تونیستی!یک سال پیش اومدی گفتی صبرکن،بهت میگم چی کارشون کنی،حالا بگو!
با دست به خانمی اشاره کرد و گفت:\"این هم زن من!من ازدواج کردم!\"
به طرف همسرش برگشتم.ناگهان از خواب بیدار شدم....
(خاطره ای از شهید اسماعیل جمال معاون گروهان پیاده گردان موسی بن جعفر (ع) شهرستان سرخه/کتاب سبکباران)